loading...
کاظم سعیدزاده
کاظم سعیدزاده بازدید : 27 پنجشنبه 30 خرداد 1398 نظرات (0)

اسب سواری ، مرد فلجی را سر راه خود دید ڪه عصا به دست پیاده می رود .

مرد سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد. او را از جا بلند ڪرد و بر روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند!

 

مرد افلیج ڪه اڪنون خود را سوار بر اسب می دید، دهنه ی اسب را ڪشید و گفت :

اسب را بردم ... 

 

و با اسب گریخت!

پیش از آن ڪه دور شود، صاحب اسب داد زد :

 "تو تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!

اسب مال تو ؛ اما گوش ڪن ببین چه می گویم"

مرد افلیج اسب را نگه داشت.

مرد سوار گفت : هرگز به هیچ ڪس نگو چگونه اسب را به دست آوردی! می ترسم ڪه دیگر "هیچ سواری" به پیاده ای رحم نڪند!

 

حڪایت ، حڪایت روزگار ماست!!

به قدرتمندان و ثروت اندوزان و ڪاخ نشینان بگویید: شما ڪه با جلب اعتماد مستمندان و بیچارگان و ستمدیدگان ؛ اسب قدرت به دستتان افتاده ...

شماها ؛

نه فقط اسب ،

ڪه ایمان ،

اعتماد ،

اعتقاد

و ...

نان سفره مان را بردید ...

فقط به ڪسی نگویید چگونه سوار اسب قدرت شدید!!!

افسوس... ڪه دیگر نه بر اعتمادها اعتقادی است و نه بر اعتقادها، اعتمادی!‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1099
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 143
  • آی پی دیروز : 47
  • بازدید امروز : 164
  • باردید دیروز : 66
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 342
  • بازدید ماه : 286
  • بازدید سال : 4,594
  • بازدید کلی : 49,435