loading...
کاظم سعیدزاده
کاظم سعیدزاده بازدید : 28 یکشنبه 16 تیر 1398 نظرات (0)

روزی ما هم پیر خواهیم شد 

 

پیرمردی با پسر، عروس و نوۀ پنج ساله اش زندگی می کرد. دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود. شبی هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را به زمین انداخت و شکست. 

 

پسر و عروسش از این خرابکاری پیرمرد ناراحت شدند و گفتند باید دربارۀ پدربزرگ کاری کنیم، وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه ای از اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد.

 

بعد از اینکه یک بشقاب و یک لیوان از دست پدربزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسۀ چوبی بخورد. هر وقت هم خانواده، او را سرزنش می کردند، پدربزرگ نگاه غمگینی می کرد و در تنهایی اش فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت. 

 

یک روز عصر، پدر متوجه پسر پنج سالۀ خود شد که داشت با چند تکه چوب، بازی می کرد. پدر رو به پسرش کرد و گفت: «پسرم! داری چی درست می کنی؟» پسر با شیرین زبانی گفت: «دارم برای تو و مامان کاسۀ چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید توش غذا بخورید!» سپس تبسمی کرد و به کارش ادامه داد....

 

از آن روز به بعد، همۀ خانواده با هم سر یک میز غذا می خوردند. 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1099
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 169
  • آی پی دیروز : 47
  • بازدید امروز : 206
  • باردید دیروز : 66
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 384
  • بازدید ماه : 328
  • بازدید سال : 4,636
  • بازدید کلی : 49,477