loading...
کاظم سعیدزاده
کاظم سعیدزاده بازدید : 32 شنبه 05 بهمن 1398 نظرات (0)

 

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستاصل شد. از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:

 

ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.

 

قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت:

 

ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم.

 

قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:

 

ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آن ها را خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.

 

وقتی کمی پایین تر آمد گفت:

 

بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.

 

وقتی باقی تنه را سرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:

 

مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1099
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 173
  • آی پی دیروز : 47
  • بازدید امروز : 212
  • باردید دیروز : 66
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 390
  • بازدید ماه : 334
  • بازدید سال : 4,642
  • بازدید کلی : 49,483